|
خواب
در اتاق باز شد نور خیره کننده ای تابید بیرون چند رنگ داشت مثل رنگین کمان
محمد علی رفت توی اتاق زانو زد روبه روی نور خواستم خودم را به اتاق نزدیکتر کنم ولی پاهام سست شده بود جلو نمیرفت وچشم هام نمی دید
بیدار شدم دیدم خواهرم هراسان تو رختخوابش نشسته خوابم را براش گفتم گفت :منم همین خواب را دیدم
معراج که رفته بودیم یکی از دوستاشو دیدم برامون گفت چطور شهید شده درست همان شب وتوی همان ساعت !!
از کتاب کاش ماهم ... خاطرات شهید محمد علی رثائی
تاریخ : سه شنبه 88/7/7 | 4:35 عصر | نویسنده :